loading...
خاربن ( ادبی )
مریم بازدید : 388 جمعه 14 آذر 1393 نظرات (2)

انسا نها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند

با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت .

در سبد جلو صفات نیک خود را می گذاریم

و در سبد پشتی عیب های خود را نگه می داریم .

به همین دلیل در طول زندگی چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را می بینید

و عیوب همسفری که جلوی ما حرکت می کند !! 
بدین گونه است که درباره ی خود بهتر از او داوری می کنیم

غافل از این که نفر پشت سری ما هم به همین شیوه درباره ی ما می اندیشد .

( پائلو کوییلو )                                                                                                                                                                                 

 

 

 

 

مریم بازدید : 459 چهارشنبه 12 آذر 1393 نظرات (1)

گاندی خطاب به معشوقه اش :

خوب من هنر در فاصله هاست ، زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.

تو نباید آن کسی باشی که من می خواهم .

من نباید آن کسی باشم که تو می خواهی .

کسی که تو از من می خواهی بسازی ، یا کمبودهایت هست یا آرزوهایت .

من باید بهترین خودم باشم برای تو 

و تو باید بهترین خودت باشی برای من ....

 

خوب من هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها ...


 

مریم بازدید : 322 سه شنبه 25 شهریور 1393 نظرات (0)

« چرا به یاد نمی آورم !؟

من از این چهار دیوار بی روزن خواهم گریخت 

از درها ، دریچه ها ، خانه ها و کوچه های نمور ...

من از یاد های خویش خواهم گریخت . 

چرا به یاد نمی آورم !؟ 

دامنه ای دور در پسین سایه ای مرمرین 

مزاری بی نام در مشرق دیاری ممنوع 

مراثی باغی از تخیل پاییز 

و خاموشی حسی شگفت ، لبریز از وداع و از واژه 

هوا روشن است ، بیا .... برویم ... » سید علی صالحی

مریم بازدید : 453 پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

بچه ها سلام ... صبحتان به خیر
درس امروز ما فعل مجهول است 
فعل مجهول چیست می دانید؟ 
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لرزید 
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم 
حق گفتار را ادا کردم 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه 
ژاله را زآن میان صدا کردم

ژاله! از درس من چه فهمیدی؟ 
پاسخ من سکوت بود و سکوت 
د ... جوابم بده کجا بودی؟ 
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من 
ریخت بر فرق ژاله چون باران 
لیک او بود غرق حیرت خویش 
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین،انتقامجو،گفتم 
بچه ها! گوش ژاله سنگین است 
دختری طعنه زد که:نه خانم 
درس در گوش ژاله یاسین است

 باز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش 

زیر آتشفشان دیده من 
ژاله آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حیرانم 
آن دو میخ نگاه خیره  او 
موج زن در دو چشم بی گنهش 
رازی از روزگار تیره  او

آنچه در آن نگاه می خواندم 
قصه غصه بود و حرمان بود 
ناله ای کرد و در سخن آمد 
با صدایی که سخت لرزان بود

"فعل مجهول" فعل آن پدریست 
که دلم را ز درد پر خون کرد 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت 
مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح 
خواهر شیرخوار من نالید 
سوخت از تب برادر من 
تا سحر در کنار من نالید

 از غم آن دو تن ، دو دیده من 

این یکی اشک بود و آن خون بود 
مادرم را دگر نمی دانم 
که کجا رفت و حال او چون بود

گفت و نالید و آنچه باقی ماند 
هق هق گریه بود و ناله او 
شسته می شد به قطره های سرشک 
چهره همچو برگ لاله او

ناله من به ناله اش آمیخت 
که غلط بود آنچه من گفتم 
درس امروز، قصّه غم توست 
تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟

"فعل مجهول" فعل آن پدریست 
که تو را بی گناه می سوزد 
آن حریق هوس بود که در او 
مادری بی پناه می سوزد؟

(برگرفته از سایت بی برگ ،ادبیات ، شعر و نکته)

 

مریم بازدید : 512 سه شنبه 09 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

 

گفت دانایى: که گرگى خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

هر که گرگش را دراندازد به خاک،

رفته رفته مى‌شود انسان پاک!

هرکه با گرگش مدارا مى‌کند،

خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند...

اینکه مردم یکدگر را مى‌درند،

گرگهاشان رهنما و رهبرند!

اینکه انسان هست این سان دردمند،

گرگها فرمان روایى مى‌کنند!

این ستمکاران که با هم همرهند،

گرگهاشان آشنایان همند!

گرگها همراه و انسانها غریب،

با که باید گفت این حال عجیب!

 



مریم بازدید : 558 شنبه 06 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

اخبار تازه  را نشنیدی ؟

گفتند : وضع هوا خراب است 

گفتند : آسمان همه جا ابری ست 

گفتند از سقف های کاذب سربی 

باران زرد 

باران شیمیایی 

                      می بارد 

گفتند : گل های شرحه شرحه ی ما را 

با داغ های کهنه ی مادر زاد تشریح می کنند 

گفتند : ......

اما 

با این همه خبر

در عصر شب 

 در عصر خستگی 

در عصر بی عصب

در روزنامه ی عصر 

از شرح حال ما اثری نیست 

در عصر خواب و خلسه و خمیازه 

در عصر آخرین خبر تازه 

از نام ما 

در روزنامه ها خبری نیست 



مریم بازدید : 347 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند .

شب سلیس است و یک دست و باز 

شمعدانی ها 

و صدادارترین شاخه ی فصل ، ماه را می شنوند 

 

پلکان جلو ساختمان،

در فانوس به دست 

و در اسراف نسیم ،

 

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تو را .

چشم تو زینت تاریکی نیست .

پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن و بیا 

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد 

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو 

و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه ی آواز به خود 

جذب کنند .

پارسایی ست در آن جا که تو را خواهد گفت :

بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه ی عشق 

                                                                              تر است 

مریم بازدید : 369 جمعه 05 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

دیدگان تو در قاب اندوه 

سرد و خاموش

خفته بودند 

زودتر از تو ناگفته ها را 

با زبان نگه گفته بودند

 

از من و هرچه در من نهان بود 

می رمیدی ، می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه 

ناشکیبا مرا در پی خویش 

می کشیدی ، می کشیدی 

آخرین بار ، آخرین بار 

آخرین لحظه ی تلخ دیدار 

سر به سر همه پوچ دیدم جهان را 

باد نالید و من گوش کردم 

خش خش برگ های خزان را 

 

باز خواندی ، باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی 

 

گرچه در پرنیان غمی شوم 

سال ها در دلم زیستی تو 

آه هرگز ندانستم از عشق 

چیستی تو ؟

کیستی تو ؟

مریم بازدید : 896 سه شنبه 02 اردیبهشت 1393 نظرات (2)

این باد
این پنجه ی جادو
این دست شیطانی که از آفاق هول انگیز می آید
با آن سرانگشتان نرم ناپایدارش
اوراق زرین درختان را تواند کند
اوراق
زرینی که روزی بر درختان زمردگون
آیات سبز آشنایی بود
در چشم سعدی دفتری از معرفت های خدایی بود
اما چه کس با من تواند گفت
کاین دست بی بازو
دستی که در نور چراغ از گوشه های میز می آید
دستی که با رگ های آماسیده ی بیدار بیمارش
با آن سر انگشتان زرد از دود سیگارش
اوراق تقویم مرا بر می کند ، از کیست
این دست بی بازو که حس رأفتی در پنجه هایش نیست
اوراق تقویم مرا چون کور با انگشت می خواند
آنگاه ، برگ خوانده را چون باد از تقویم می راند
ای دیر یا ای زود
روزی که این سرپنجه ی بیداد
اوراق تقویم مرا پایان تواند داد
آیا کدامین
روز خواهد بود ؟
آیا کدامین روز خواهد بود ؟

مریم بازدید : 466 دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

"از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ..."

 

باشد، ولم کن با خودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می شود ساحل ندارد

                                                                           ( مهدی فرجی )



مریم بازدید : 481 پنجشنبه 28 فروردین 1393 نظرات (1)

 

 

به دیدارم بیا هر شب،

 

در این تنهائی تنها و تاریک ِ خدا مانند،

 

دلم تنگ است.

 

بیا ای روشن،ای روشن تر از لبخند.

 

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.

 

دلم تنگ است.

 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،

 

در این ایوان سرپوشیده،وین تالاب مالامال،

 

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.

 

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.

 

بیا،ای همگناهِ من در این برزخ.

 

بهشتم نیز و هم دوزخ.

 

 

 

به دیدارم بیا ،ای همگناه،ای مهربان با من،

 

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها.

 

و من می مانم و بیداد بی خوابی.

 

 

 

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.

 

بیا ای روشنی،اما بپوشان روی،

 

که می ترسم تو را خورشید پندارند.

 

و می ترسم همه از خواب برخیزند.

 

و می ترسم که چشم از خواب بردارند.

 

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را.

 

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را.

 

 

 

شب افتاده است و من تنها و تاریکم.

 

و در ایوان و در تالاب من دیریست در خوابند،

 

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی.

 

بیا ای مهربان با من!

 

بیا ای یاد مهتابی!

 
مریم بازدید : 498 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد.
و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه ! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ 

سايه اش را به پايم ريخت.
و من ، شاخه نزديك !
از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم 
و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزديك!

 

مریم بازدید : 540 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

با اجازه ی بزرگترها     به دنیا می آییم 

با اجازه ی بزرگترها     به مدرسه می رویم 

با اجازه ی بزرگترها     ازدواج می کنیم

با اجازه ی بزرگترها     پیر می شویم

 

خدایا خداوندا !

بزرگترهای ما را

دمی به حال خویش وامگذار

                                                               ( اکبر اکسیر )  

مریم بازدید : 723 یکشنبه 24 فروردین 1393 نظرات (0)

هرچه کبوتر و برگ زیتون و پارچه ی سفید بود

 

شاعران ما ، خرج شعر صلح کرده اند 

 

مانده ام چه کار کنم 

................................

برمی خیزیم به جای شعر 

تمام پرچم های جهان را 

در وایتکس می خوابانم

                                                                         ( اکبر اکسیر )

درباره ما
Profile Pic
آدم ها بلاخره یک روزی ، یک جایی در یک لحظه تمام می شوند . نه که بمیرند .... نه . جوهر احساسشان تمام می شود .(ناظم حکمت ) .... من هنوز جوهر احساسم تمام نشده ، بغض می کنم ، اما گریه نمی کنم ، می نویسم .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 89
  • کل نظرات : 140
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 46
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 49
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 384
  • بازدید ماه : 283
  • بازدید سال : 13,156
  • بازدید کلی : 234,124
  • کدهای اختصاصی
    MeLoDiC

    جاوا اسكریپت