مرا که با یک میم اضافه تر صدا می زدی
حقیقتی ست که در خواب دارم اعتراف می کنم
مریم
نوتر از جامه ی بهار در هرسال
آبی تر از چشمان زیبای دریا
به رستگاری دست های مادر
به پهنای سینه ی آسمان
که خورشید تپنده را درون خود دارد
هر آن چه که از این ها پاک تر ، زیباتر ،شناسایی ،
احساس من بود در آغوش گرم پیکران کوچک روح های بزرگ
در این آغوش
هرچه غربت است می سوزد
هرچه سرماست می ریزد
هرچه آرزوست می روید
در آن نگاه
هرچه غصه ست می میرد
هرچه شادی است می آید
در این اتاق میان نگاه های پاک و قلب های داغ
من به زندگی می رسم
عشق می شوم
اگر چه مادرم
اینجا مادرتر
اگر چه آموزگارم
اینجا دانش آموزتر
میان دامنم گل های رنگارنگ
چنان چون گل ها میان چین چین دامن کوهساران
هرکدام رنگی ، هرکدام نامی
کلامشان مهر است
نگاهشان جان است
پر از خنده باد لب هاتان
پر از مستی و شور باد روزگارتان
دختران من
دختران مهر
( تقدیم به دوستان ناب و عزیزم در کلاس مهر 2
آنان که احساسشان چون چشمه ی پاک در جوشش است
دخترانی که از میان دست هایشان عشق جوانه می زند
پیکر کوچکشان روحی بزرگ را در خود دارد
و اندیشه اشان مرا آموزگار است )
وقتی میم مالکیت از اسمت پاک می شود
غم انگیزترین غروب ها ، غریبانه ترین شام های تیره را به سپیده خواهی دوخت
چه وصله ی ناجوری !!مثل بودنت که به هیچ جای بودن نمی خورد
وقتی میم مالکیت از اسمت پاک می شود
حرف های دیگر هم از هستی می روند
حتی عین ، شین ، قاف .....
نه
انگار تمام هستی نیست می شود
انگار تمام هستیت به باد می رود
وقتی میم مالکیت از اسمت پاک می شود
تمام میم های واژه ها واژگون می شوند
مثل طناب دار ،
آماده برای کشتنت
وقتی میم مالکیت از اسمم پاک شد
تمام میم های نامم از هم گسیخت
هیچ نماند پوچ شد
من ماندم و یک نام بی معنی
تو بگو کسی نام بی معنی را صدا خواهد کرد
هوای دلم ،
هوای دودی تهران است
هوای غبار آلود اهواز است
هوای دلم هوای ابری کوهستان نیست
ابر عابری بود ؛ هوای گریه داشت
گریه ی عاشقانه نه
بهانه ی کودکانه بود
هرآن چه را باد سرنوشت بر من آورده بود
باد هم برد
ابر عابری بود روی باد
گریست ،
سبک که شدعبور کرد و رفت
....آن روزها....
گفته بودی مبادا مرا رها کنی
وقتی نمی بینمت
کوچه ها تنگ می شوند و نفسم بالا نمی آید
و خیابان ها همراه نبودنت راه می افتند و دورتر می شوند
هرچه می روم تمام نمی شوند
گفته بودی دستم که در دست توست
دنیا باغچه ی کوچک مادربزرگت می شود و من درخت گردویش
مثل عکست زیر همان درخت تنومند گردو وقتی که چهارساله بودی
با همان دستی که در دستم گرم شده بود
انگشت گذاشته بودی روی صورتت در عکس
لب هایت که نه چشمانت هم می خندید
چقدر عاشق آن خانه بودی
می گفتی که این خانه روح توست
راستی در آن عکس تو چقدر کوچک بودی
پاک و پرنشاط
و درخت چقدر بزرگ بود
آرام و صبور و عاشق
....دیروز ....
من هستم
تو نیستی
از کوچه های تنگ می گذرم نفسم بالا نمی آید
از خیابان ها ی انتظار می گذرم تمام نمی شود
عکس کودکی ات در خانه ی مادربزرگت ماند
عکس امروزت در دستان من
چقدر عکس کودکی ات شده ای تو
اندام کودکانه ات بزرگ می نماید
اما خرد مانده ای
نه پاک و پرنشاط
....امروز....
خانه را چوب حراج می زنی
......ساعتی بعد ......
روحت را .........نه ببخش خانه را فروختهای
درخت گردوی خانه ی مادربزرگت را قطع می کنند
و من
تمام می شوم
دیگر
در خیابان انتظار ، نمی دوم بی فایده ست
راه نمی روم ، خسته ام
خانه ای خریده ام و هر روز از پنجره اش عابران خسته را می شمارم
از حال و روزشان اندوه می خرم ، غصه می خورم .
........فردا........
همچنان پای پنجره نشسته ام
باز هم شمارش ناتمام
دیدار درد چهره ها
ناگهان
تویی
اینجا میان چهره های درد
در انتظار کسی مثل خود
باورم نمی شود !
تو اینجا چه می کنی ؟!
چشم تو ، نگاه من
نگاه تو ، چشم من
«کوه اگر به کوه نمی رسد ؛ آدم ها به هم می رسند »
این را مادربزرگت می گفت و تو با نگاه پرشرارت در چشم های من می خندیدی
آدم ها چه زود به هم می رسند !!!
حتی
درخیابان های ناتمام انتظار
افشین یداللهی (زاده دی ۱۳۴۷ در اصفهان)،
پزشک متخصص اعصاب و روان و از ترانهسرایان اهل ایران است.
پدر افشین یداللهی از بزرگان شهرایزدخواست بوده است و مادر وی نیز اهل اسفرجان است.
خانه ی ترانه
یداللهی چندین سال است که اداره انجمنی به نام خانه ترانه را برعهده دارد. خانه ترانه در سال ۱۳۸۰ با همکاری ترانهسرایانی از قبیل سعید امیر اصلانی، بابک صحرایی، یغما گلرویی، افشین سیاهپوش، نیلوفر لاریپور، محمدرضا حبیبی و افشین یداللهی راهاندازی شد. این جلسات به خواندن ترانه، نقد ترانه و جلسات کارگاهی اختصاص مییافت. جلسات خانه ترانه سپس به فرهنگسرای قانون و پس از آن به فرهنگسرای شفق انتقال یافت.
در طی سالهای گدشته بهتدریج ترانهسراهای مؤسس خانه ترانه به دلایل مختلفی از آن جدا شدند و افشین یداللهی تنها فرد باقیمانده از هیئت مؤسس این انجمن است که بعد از این اتفاق همچنان اداره خانه ترانه را بر عهده دارد. جلسات خانه ترانه در فرهنگسرای شفق تاکنون از اثربخشترین جلسات اجرایی بوده و همکاری آهنگسازانی از قبیل بابک بیات و داریوش تقیپور را نیز درپی داشته است.
در ادامه ی مطلب نمونه ای از اشعار زیبا و لطیف این شاعر معاصر را می خوانیم
نه شاعرم نه استاد هنر
نه ریاضی می دانم
نه نجوم
اما چرا بوی عطر تو شاعرم می کند
و طرح نگاهت ....
آه طرح نگاهت
نقاش می شوم ، در دریای آب و رنگ چشمان تو غرق
لحظه ها را
لحظه های انتظار را به آخرین توان صبرم می رسانم
باز نمی شود
لحظه های بودنت منهای نبودن هایت
همیشه حاصل منفی ست
لبخندت که در تمام وجود من ضرب شود
می شود یک عالم زندگی
یک عالم سرمستی و دیوانگی
غم هایم خراب ،
ریاضیاتم خوب می شود .
آسمانم سال ها بی ستاره بود
ستاره ام شدی
نگاهم یک سر به سوی توست
آنچنان که صورت فلکی چهره ات و راه شیری خانه ات و ستاره ی قطبی نگاهت را
هر شب رصد می کنم
و تو چه می دانی
چه لذتی دارد علم ستاره شناسی وقتی ستاره بخت من تویی
تو باش
تو که باشی انگار چیزی از پور سینا کم ندارم
خیابان هایی هستند گسترده تن ،
ساقه های ترد و خشک .... میان تهی و بی بار .
رد تیغ خورشید در واپسین لحظات بیداری بر تن پوسیده ی صحرا ..
چه دردها ، چه تلخی ها ، بی ثمری از ثمر .
احساس می کنی همه ی آنچه داری ، ناداری ست .
می یابی که دست هایت پر از باد ست .
تنت رنجور و بی تاب ست .
روزهایی که سرمست می شوی از نسیم خواهش و لذت های فریبا و
آخر هفته هایی که یادت می افتد به مهدی و « آقا بیا ».
ماه هایی که بی خود از شهد شراب خواستن های پوچی
چشمانی که برق هوس دارد
آغوشی که حرم گناه دارد
و به یک باره در سه شب یادت می افتد که قرآنی غریب را در قفسه ی متروک کتاب ها بیابی
و بر سر بگذاری ؛ ناله ها و مویه ها و ...
که گناهانت بخشیده شود و سر و تن به آب دیده بشویی .
که سرنوشت یک سالت به خوبی نگاشته شود .
گویی جز این کاری از دست این کتاب برنمی آید .
به من بگو پس چرا دوباره همان آش می شود و همان کاسه ؟؟؟!!!!
راه این نیست گرانمایه تن
راه در زیر پوست خود تو نهفته ست جایی در قلبت .
کافی ست به جای آن که هرسال مثل اسب عصاری گرد دایره ای بیهوده بگردی
خط راست را امتداد نگاه قلبت کنی .
« حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم / خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم »
چشمانت را ببند و دریایی را در خیالت بساز که امواج خروشانش با سر به صخره می کوبد
صخره را ببین چه آرام مانده و صبوری می کند . من آن جا نشسته ام ، تو هم نشسته ای
چشمانت را ببند برایت آواز خواهم خواند .
آن جا کسی نیست جز من و تو
صدایی نیست جز فریاد امواج و صدای آواز من
که فقط برای تو می خوانم .
یکی از شعرهایم را که فقط برای تو سروده ام :
« در رویاهای بی عبور ،
در کوه های مه گرفته
به انتظار نشسته ام
من در میان باغ
من لابه لای سنگ های رودخانه ،
من در آشیانه ی کلاغی روی بلندترین شاخه ی صنوبرها
من لای چمن های باغ به انتظار توام
هر جا که قدم گذاشته ای،
هرجا که نگاه کرده ای ،
همان جا بوده ام تو را دیده ام
تو را بوده ام »
این همان لحظه ای ست که می خواهم تا ابد بماند .
چه غم اگر فقط در رویاست .
چشمانت را ببند و در ذهنت کلبه ای را در اعماق دستان کوهستانی بکر و سر سبز آماده کن .
تا پس از سیاهی آسمان آن گاه که دیگر نتوانستم بیدار بمانم و آواز بخوانم مرا به آنجا ببری .
مرا ببر و نگذار در حسرت این رویا تنها بمانم .
گفتی : در آرزوی برملا کردن منی
گفتی : روزی پیش تو رسوا خواهم شد .
گفتم : احساساتم را عریان نخواهم کرد .
زیبایی احساسات در پوشیده بودنشان ست .
زیبایی اش آن جاست که ذره ذره کشفش کنی و تو زحمتش را به جان بخری .
گفتم : نمی دانی که رنج من در پوشاندنشان بیش از رنجی ست که تو می کشی برای کشفشان .
رنج من سرشار از نجواهای مخالف ست .
پر از وسوسه ی دریدن .
رنج تو لحظه لحظه غرق شدن در تشنگی ست .
حالا ، بعد از این همه ریاضت ، مردم نگاهم خائنانه دروازه ی قلبم را گشوده ست .
می دانم آن طرح لبخند روی لب هایت ، آن آتش نگاهت چه می گوید :
« ماه پشت ابر نمی ماند عزیزم »
عاشق که باشی چه فرق می کند که از کدام جغرافیا برخاسته ای .
چه فرق می کند در چه صفحه ای از تاریخ گیر کرده ای .
عاشق که می شوی یک جا نمی مانی بی قرار می شوی ، می روی دوباره باز می گردی .
زیر باران کنار خیابان که می ایستی ،
ماشین ها که می روند ؛
هیکلت را که زیر گل می برند تو می خندی ، ناسزا نمی گویی .
کثیف نمی شوی ، بوی خاک نم خورده می گیری .
پای پنجره ی اتاقت منتظر عبور نوازنده ی دوره گرد می مانی ؛
در اوج احساس همراه نت هایش می خندی ، با زخم آرشه اش گریه می کنی ،
مهم نیست اگر صدای ناخراشیده ی نان خشکی هم در آن میانه بلند شود و مثل صدای ناخن روی شیشه آزارت دهد.
مهم نیست که این نوای زیبا برای دل تو نواخته نمی شود ،
همین که می شنوی ،طرح یاس های روی دامنت باز می شود .
گام هایت عطر می پراکند .
نگاهت برق می زند .
فلسفه ی نگه داشتن پرنده در قفس ، بی ارزش می شود به اندازه ی ارزنی خرد .
غار غار کلاغ را می فهمی ، نوای بلبل که جای خود دارد ..
عاشق که باشی شاعرانه گیسوی بهار و خزان را به هم می بافی .
در عاشقی همه چیز واژگونه می شود ؛ شاید نه ، تازه همه چیز جای خود می افتد .
شعرهایت در خزان گل می کند در زمستان تب می کنی .
از شوق گریه می کنی و غم هایت را لای خنده می پیچی .
می بینی ؟ عشق معجزه می کند .
فقط کافی ست قلبت را بگشایی تا از آن عبور کند .
نپرس چطور . راهش آسان ست .
قلب جای تنفر نیست .
جای کینه نیست .
آن ها را که بیرون کنی ...
امام عشق ظهور می کند .
پرده های آویخته ، در مسیر باد می رقصند ، روی حریر موج هایش خیره می مانم .
نشسته ام روی صندلی چوبی پیری که با هر حرکت من مدام ناله می کند ؛
در اتاقی که تنها همین پنجره ی رو به باغ همسایه حرفی برای گفتن دارد .
دیوارها ، برهنه از قاب های غرور ،
پوشیده از رنگی مه گرفته که گمان کنم خیلی سال ها پیش به رنگ خورشید بوده ست .
سکوت اتاق ، صدای باد ، همهمه ی باغ و کلاغ و رقص پرده های آویخته ......
من و این همه چیزهای وسوسه انگیز که دعوتم می کند به غرق شدن در خاطرات دور
لای امواج پرده غرق می شوم
من که آن ته ، دفن می شوم ؛ باد می ایستد صداها می میرند و زمان هم می ماسد .
همه چیز در ذهنم به هم آغشته می شود ، می شوم مثل تابلوی رنگ و روغنی که رنگ هایش از بالا شُره گرفته است
مثل صورت آرایش کرده ی زنی بی چتر ، زیر بارانی تند ..
گیج و تلخ در محاصره ی تکرار دایره گون اشباح ناخشنودی ها .
و اشک با گام های سوزنده اش ، که دعوت شده و ناشده همیشه مهمان ست .
آدم های ریز و درشت ، ظلم ها و ناجوانمردی ها .... همه و همه
باید آزاد شد ، بی قید شد .
شاید وظیفه ی بادی که می وزد همین ست ؛ به من بیاموزد رها باشم
شاید وظیفه ی پرده همین است ؛ به من بگوید تا وقتی که آویخته به گذشته ام ، رهایی ممکن نیست .
شاید ....
گام هایی که برمی دارد عمر ، پرسشی از تو نمی پرسد که بماند یا نه .
دستی که برای نقش کشیدن خطوط تجربه به صورتت برمی دارد روزگار ،
از تو نمی پرسد که خوشت می آید یا نه .
و فرشته ی مرگ هم که بال هایش را بر سرت می گسترد ، باز از تو نمی پرسد که می آیی یا نه
در میان این همه زور و اجبارها و به حساب نیاوردن ها اما چیزهایی ست که بدجور به دلت می نشیند.
نسیم عشق که می وزد ، قلب تو را که با خود می برد ، دیگر برایت مهم نیست که از تو بپرسد یا نه
مهم تویی که پاسخت " نه " نیست .
دانسته یا ندانسته تسلیمش می شوی انگار تازه می فهمی که چقدر محتاج چنین حسی بودی
مثل خسته ای که تا ننشسته است نمی فهمد که چقدر خسته بوده .
مثل آدم روزه ای که تا نخورده نمی داند چقدر نیازمند بوده است .
اما بیشتر وقت ها عشق را گم می کنیم .
عشق را پوستی می کنیم بر تن هوس هایمان.
مثل کودکی که عروسکش را با هیچ چیز عوض نمی کند ؛
اما روز دیگر ، عروسک پشت ویترین مغازه ای ، شیفته اش می کند .
من و تو نیازمند عشقیم
نیازمند عشقی که جان بخش باشد نه جان فرسا
عشقی که صاعقه شود و درخت پوسیده ی وجودمان را بسوزاند .
عشق راه فرار نیست ؛ عشق تنها راه ماندن است .
عشق فقط یک واژه نیست ؛ عمقی دارد ناپیدا
ما نیازمند عشقیم
عشقی که رهایمان کند
از این لباس های کهنه و تنگی که دیگر ما را در خود جا نمی دهد .
باید جسارت برهنگی را داشت تا عشق پیراهنی به قامتمان بدوزد
برای عاشقی جسارت کن و آماده باش
حال آدم های امروز حال بیماری ست که داروهایش را خریده اما حال خوردنش را ندارد
یا شاید اعتقادی به شفابخشیش
کنجی می خزد ، درد می کشد ، هر روز نزارتر و پژمرده تر می شود ،
اما همچنان با تردید نگاه داروها می کند .
میان آهن پاره هایی کج و معوج آشیانه می کند .
در خیابان هایی دراز و بی اصل ونسب گام بر می دارد
چشم هایش گرسنه و پرطمع ، طعمه های هوسناک می جوید ، سیر نمی شود
باز آزرده و خسته در میان آهن پاره ی کج و معوجش باز می گردد .
خاطره هایش را آلبوم می کند مخصوص روزهای تعطیل .
عکس ها را دوست دارد .
انگار زیبایی در حافظه ی نگاهش نمی ماند .
فقط در عکس ها تنها نیست
فقط در عکس ها همه لبخند می زنند .
دست هایش آلوده ، پول هایش کثیف ،
نورها تاریک ،
صداها گوش خراش
رستگاری دور
رهایی محال
مادرم صدا زد : مریم !
این پول ، زود بردار و نان بخر
پول ها داخل مشتم ، فکر شیطنت در سر
سبک ، می دویدم نرم و آزاد
مثل بادبادک در باد ،
خندان و بی خیال و شاد ..
می دویدم کسی را نمی دیدم
عطر گل ها را نمی بوییدم
می دویدم و چاله ها را نمی دیدم
پای من می غلتید و زمین می خوردم
بلند می شدم با اشک و همراه آن خنده
اسکناس های پاره و به خاک آلوده .
راه را نمی فهمیدم زمان را و درد را هم .
نمی شنیدم صدای پیرزنان را که می گفتند :
آی بچه کجا می روی به این تندی ؟!
فقط صدای هم سالگان بود در گوشم .
می دویدم همچون باد
جیغ بود و خنده و فریاد ..
اوج سرمستی و بی قیدی
نانوایی پایان این مستی ..
صف بود و انتظار و بی تابی
نوبتم می شد ؛ با غرغر فروشنده
خشم او از پول های پاره و کهنه
نان های داغ روی دستانم
پوستم را می سوزاند ...
بوی عطرش آتشی در دلم می رویاند..
زمان می گذشت و کم کم آن شادی هم
گرسنه بودم و بوی نان می خزید در جانم
خسته بودم و خوردنش می چسبید ..
جدا می شدیم از هم ، میان راه ،
کم کمک .. می شدیم اندک
باقی راه تنها ، ساکت و خلوت ..
سوزش زخم هایم از چاله های لعنتی
داغی نان ، راه طولانی ...
بوی نان ، دل پذیر بود و من تنها
تا به خانه برسم نصف نان ها بود در دستم..
نصف زندگی را خورده بودم ، نمی دانستم
بارها دیده ام تو را
پر از بغض بوده ای ...
بارها دیده ام چه طور چنگ به سینه می زنی .
دیده ام که درد کوه می شود هوار می شود سرت .
باز سکوت کرده ای ... خنده را طرح کرده ای .
خلوتی گزیده ای ولی دریغ .... اشکی نریخته ای .
بارها کنار تو نشسته ام ، مرا ندیده ای ..
دست من به روی شانه ات
تمام حس تو بغض های تو زجه های مرده ات
ذره ذره اش در وجود من
مرا ببین
من خود توام ...
دست من در انتظار دست توست .
مرا ببخش
خودت را ببخش
برای بخششت ، هیچ بایدی ، نباد
ببخش بی دریغ ، مرا ببوس
پر از عشق می شوی ، سبک تر از هوا
پرنده می شوی
رها می شوی
سال سال ، لحظه ها را گذرانده ام به درد .
ماه ماه ، روبه روی ماه نگاهت که اسیر قاب چوبین ست ، اسیر مانده ام .
روز روز ، شب را ترسیم می کنم از فراق تو که بی خیال منی .
تو بی خیال من، من آشفته ی تو .
تو مست از باده ی بی دریغ عشق من ، من عطشناک جرعه ای از مهر تو ....
تو در آرزوی کسی من در آرزوی تو ..
آتشی برمی گیرم از آن شراره هایی که خنده های تو در قلب دیوانه ام به پاکرده ست .
می خواهم بی رحمانه بر خرمن یادت زنم .
دامن از آب پر خواهم کرد از آن اشک های داغی که سردناکی تو بر چشمانم خواسته است .
می خواهم بر آتش عشقت فروریزم تا به یکباره خاموش شود .
.
.
.
و اینک ایمان آورده ام ریختن خون چنین عشقی بر من حلال است
این حلال ترین شکل قصاص است
مهر تو می رسد مرا مدام .
عشق تو آهسته می چکد به کام
تو جام لبالب می دهی ز عشق
من مست می شوم ، آرام
شراب نگاه تو هر لحظه در خیال
اسیر می کند مرا در دام
*******************
من به آغوش گرم تو محتاج
من به دستان عشق تو عاشق
دستی چنین ظریف که نزدیک لب می رسد ،
چشمی چنان خمار که مرا مست می کند ،
کی پس زدن توان
آرامش کی توان
هربار دلت را در زندان آزادی به بند می کشی و باز نمی شود ..
هربار در گوشش تلخی ها و ناکامی هایش را زمزمه می کنی ، باز نمی شود ...
بی چاره و ناگزیر می شوی التماسش می کنی ، باز نمی شود ...
تن نمی دهی ، هوار می کشی ، گریه می کنی ، باز نمی شود ....
کم می آوری ، به خواسته اش سر می گذاری .
و تو می مانی و یک دل وحشی و یک اسارت شیرین
روز از نو روزی از نو
.........................
دلبستگی قصه دردناک آدمی ست . تنها آدم است که می تواند حتی به حضور علفی دلخوش بشود.
دلبستگی همخانوده ی اصیلی ست برای درد ، برای دلتنگی ، برای اسارت و برای انتظار...
دلبستگی بیماری خطرناکی ست که تنها درمانش مرگ ست .
دلبستگی وابستگی می آورد و وابستگی یعنی برباد رفتن
گاه کوبنده چون امواج روی پیکرم هستی
گاه چون قدم های خورشیدی ، گرم و لطیف روی احساسم
گاه دور می شود از من امید آغوشت
گاه می سوزم از حس حضورت
گاه بغض می شوی می نشینی در گلویم
گاه محال می شوی اشک می شود وجودم
گاه در حسرت بوی بودنت می سوزم
گاه خیال ترا به واقعیت می دوزم
گاه ، گاه ، گاه
گاه هایی که بی گاه شد ، خنده هایی که آه شد
تو دوری ، محالی ، ... ولی ....
عشق تو می خزد به جانم
شراب می شوی به کامم
عابر عاشقانه های منی
تخلص شعرهایم شده ای
غزل می سرایی
روح می دهی ، زنده می شود تنم
آب می شوی ، گیاه عشق من جوانه می زند
نسیم می شوی ، رقص می کند حریر حس من
چه می کنی تو با دلم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معبر تو می شوم عابر غریب من .
عبور نکن بمان ، باز هم سخن بگو ، باز هم غزل بخوان
در خیال همه چیز زیباست .
من در خیال خود از آتش نگاهت شعله می کشم ، می سوزم ، دم نمی زنم.
من در خیال خود ، از شراب لب های تو شعر می نوشم ، مست می شوم .
من در خیال خود ، از نوازش دستان تو داستان می سازم ، سیر نمی شوم .
من در خیال خود ، پا به پای تو تا انتهای خواستن می روم ، می میرم ، زنده می شوم .
هر چه هست بگذار باشد خیال شیرینی ست ، بیدار نمی شوم
لحظه ها گذشت و در عشق تو خویش را پیر یافتم .
مهم نبود که جوانیم رفت ؛ این مهم بود که تو بدانی عاشقت هستم .
دانستی یا نه نمی دانم ؛ دنیا که فهمید .
و چه دردناک بود که تو هم به خودت همین ها را می گفتی
نه من فهمیدم حرف قلبت را نه تو خواندی نگاهم را .
از کنار هم گذشتیم ؛ اما از هم نگذشتیم .
نه خواستیم ٬ نه توانستیم همدیگر را با دیگری ببینیم .
اما نشد که با هم باشیم چــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟؟ چه چیز محال می نمود ؟
شکستن غرور ؟ کاش می شکستیم غرورمان را به جای خود
کاش فریادمان بی صدا نبود ؛ در نگاه نبود ،
نگاهی که آن هم یا در آسمان بود یا روی زمین .
حالا به پروانه ها ، پرنده ها حتی قاصدک حسودیم می شود
بال بسته ام به خود اما چه سود ؟
روحم مدتهاست که پرواز کرده
من از موسیقی باد برای خواندن عاشقانه هایی که نمی توانم زیر گوشت زمزمه کنم یاری گرفته ام .
من از دستان باد برای نوازش گونه ات به جای دستانم که حقی ندارند ، مدد جسته ام .
من از باد خواسته ام در مسیری که تو می روی هر روز پا به پای تو بیاید به جای پاهایم
که از همپا شدن با تو محروم ست .
من از باد خواسته ام ترا مستانه به آغوشش کشد به جای من .
من این ها را به باد التماس کرده ام .
فردا و فرداها که می روی ببین باد چه می کند با تو .
چنان که تو کرده ای بامن ..
دلم را بر باد داده ای
من در پی زنده بودنم مجبور بوده ام زندگی کنم .
در اثنای این زندگی ،از لای لغت نامه ای کهنه که بو ی نا می داد ؛
واژه ی آدمیت را ،
واژه ی صداقت را ،
واژه ی وفاداری و عشق را
بیرون کشیدم و با درنگ نگاهشان کردم
هیچ کدامشان را جایی نخوانده ام
جایی ندیده ام
از کسی نشنیده ام .
دنیای ما دنیای دیگریست
قدیم ترها
آن هنگام که انسان هنوز نمرده بود
و سبزی درخت ، روحش بود
و جویبار ، صدایش
آن هنگام که
واژگان عاشقانه بردگی می کردند احساس را
عشق و وفاداری مفهوم آدمیت بود
وحتی بیشتر
تصویرش بود .
من به خود آموختم ؛ آدمیت ،
عاشق بودن ست .
مهرورزی بی حد وحصر ، بی توقع و بی ریاست.
هر چند اگر گمان برند که دیوانه ام ؛ که ابهلم .
من این ابله بودن را ترجیح می دهم به این که هم رنگ جماعت شوم
از یک رنگی خود به ستوه آمده ام .
از این همه خوش باوری در دنیای ناباوری ها
من از پشت کدام کوه آمده ام ؟
تو از کدام جهنم دره ای گریخته ای ؟
چرا همیشه بره نصیب گرگ می شود و سنگ نصیب پای لنگ ؟
ایران ! هرچه می نویسم از توست و برای تو می خوانمش ؛
پس بشنو صدای قلبم را .
زبانت را دوست می دارم که زبانیست که فرهاد با آن شیرین را صدا می کرد .
صدایت را دوست می دارم که همان صدایی ست که
پرنده های کوچک کنج خانه مان ، با عشقسرود جاودانگی را برایت می خوانند .
خاکت را دوست می دارم که خاک سرخی ست که هنوز جای خون شهیدان ، انگار از روی آن پاک نشده ست .
انسا نها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند
با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت .
در سبد جلو صفات نیک خود را می گذاریم
و در سبد پشتی عیب های خود را نگه می داریم .
به همین دلیل در طول زندگی چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را می بینید
و عیوب همسفری که جلوی ما حرکت می کند !!
بدین گونه است که درباره ی خود بهتر از او داوری می کنیم
غافل از این که نفر پشت سری ما هم به همین شیوه درباره ی ما می اندیشد .
( پائلو کوییلو )
گاندی خطاب به معشوقه اش :
خوب من هنر در فاصله هاست ، زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم.
تو نباید آن کسی باشی که من می خواهم .
من نباید آن کسی باشم که تو می خواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازی ، یا کمبودهایت هست یا آرزوهایت .
من باید بهترین خودم باشم برای تو
و تو باید بهترین خودت باشی برای من ....
خوب من هنر عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها ...
ما مردم بسیار فهمیده ای هستیم چون
با این که می دانیم نه سر پیازیم نه تهش
باز به وقت لزوم می آییم و حماسه می آفرینیم .
ما مردم بسیار صبوری هستیم چون
هرچقدر میزان تحمل ما را با گرانی و اسید پاشی و اختلاس های ( البته نه چندان بزرگ ) می سنجند
باز هم سکوت می کنیم و می شویم مردم نجیب
کلا ما مردم خوبی هستیم ...
درد می کشم ..
دردی سخت که تا ریشه و بن جانم را می سوزاند ....
خبر : قتل یک دبیر به دست پسری پانزده ساله در بروجرد
پاییز باشد و غم هایش ، جمعه باشد و غروب و دلتنگیش ، و ..... تو هم بگویی خداحافظ
گرگ ها پیروز میدانند
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه زیکدیگر نمانیم...
چقدر قدر یکدیگر را می دانیم ؟
امشب که می خواهی بخوابی به این فکر کن .
به بدی آن ها میندیش ، آن ها را قضاوت نکن .
به این فکر کن که خوبی تو چقدر ست ،
آن قدر هست که دیگران را باهمان نقابشان پذیرا باشی ،
با این که می دانی پشت نقابشان چیز دیگری ست ؟
دست از دامن شاخه رها کردن
بازیچه ی باد رهگذر شدن
خود را به بی رحمی گام های عابران سپردن
برای آن بود که به درخت بفهمانم اگرچه وابسته اش بودم
اما او هم بی من درخت نبود
آدم های این دوره چروکیده زاده می شوند ، بی آن که نشاط بهار را دریابند و بدون آنکه از عشق
تابستانی آغوشی داغ شوند ، پژمرده می شوند . پاییزی می شوند بدون دل انگیزی پاییز و پیش از آن که
لذت زندگی را دریابند ، تن به زمستان می دهند .
غروب باشد و خیابانی که نه به چهارراهی می رسد ، نه به میدانی و نه به هیچ چیز دیگر
خیابانی مفروش با برگ های چروکیده و آتش گرفته ی پاییزکه هربار بی رمق ، از سر درد زیر پای تو
و هزار رهگذر دیگرناله ای از نای دل می کشند و خاموش می شوند .
خیلی ها، خیلی وقت ها دل به همین صدای پاییز هم نمی دهند ، صدای خرد شدن ها را نمی شنوند ،
سوز سرما را حس نمی کنند چرا که خودشان پر از دردند ، خسته اند .
تو هم یکی از همان هایی ...
و من هم ...
خسته ایم از ناله کردن ها و دردها ، گوشمان پر است از صداهای مبهم و آشکار ، دور و نزدیک از
کسانی که شکسته اند که خرد شده اند .
تا به حال از خودت پرسیده ای از چه چیزی یا زیر پای چه کسی خرد شده اند ؟
نه . معلوم است که نه . مهم نیست ، حوصله اش نیست و خیلی چیزهای دیگر.
پیش ترها وقتی آدم ها از زندگی کردن و زنده ماندن ، می بریدند و نای ماندن نداشتند و
گوش شنوایی برای درددل نمی یافتند ، شروع می کردند با خود بلندبلند حرف زدن .
وقتی بچه بودم بارها و بارها این کسان را دیده بودم ؛ اول با دیدنشان شگفت زده می شدم و با خود می
پنداشتم که دیوانه اند ، کمی بعد دیدارشان برایم عادی شد و گاهی از سر بی خیالی و بچگی بهشان می
خندیدم .
حالا اما آدم ها ، دیگر حتی حوصله ی صدای خودشان را هم ندارند .
برای همین لال می شوند ؛ گوششان از شنیدن درد خسته است پس کر می شوند ، زیبایی هم برای دیدن
نیست ......... کور........ به راه خود ادامه می دهند .
راه .... راه !؟ چه می دانم راه یا چاه ، چه فرقی می کند وقتی راه همان بیراه باشد . برای چنین مسیری
چه فرق دارد چشم داشته باشی یا نه ؟
آدم های این دوره چروکیده زاده می شوند ، بی آن که نشاط بهار را دریابند ، بدون آنکه از عشق
تابستانی آغوشی داغ شوند ، پژمرده می شوند . پاییزی می شوند بدون دل انگیزی پاییز و پیش از آن که
لذت زندگی را دریابند ، تن به زمستان می دهند .
حالا وقتی در خیابانی قدم می زنی حواست به صدای خرد شدن برگ ها باشد . سرت را بالا بیاور .
به دیگران نگاه کن . از چشمان غمگین و بی روحشان فرار نکن . لبخند بزن و با نگاهت بهشان بفهمان
که می فهمی ، که درکشان می کنی .
با تمام نیرو هوای بارن خورده را تنفس کن واز بخار نفست برای همان یکی دو ثانیه لذت ببرهمان طور
که وقتی بچه بودی هیجان زده می شدی و بگذار دیگران هم در شادی کوچکت سهیم شوند
به خون هم که بشیند دلم ،
به غم هم که دریده شود سینه ام ،
سزای من ، سزای ما مرگ ست
آری سزایمان مرگ است
_سزای کسی که می ترسد .
چرا که گفته اند ترس برادر مرگ است .
امام من ، معشوق من ، مسیح من
مرا ببـــــــــــــــــــــــــخش
مرا ببخش که هنوز اهل کوفه ام ، مرا ببخش که عاشقانه بر تو گریه می کنم
اما ....
مجیز یزید می گویم و عهد با او می بندم و از ترس جان و قوت لایموت ، آب به آسیاب شیطان می ریزم
مرا ببــــــــــــــــــــــــــخش
که هر لحظه به اسم تو و بی یاد تو سر انسانیت و جوانمردی را می برم و باز با گریه می گویم : یا حسین مظلوم
مرا ببـــــــــــــــــــــــــــخش
که صلیب عشق تو را به دوش می کشم اما هر بار محکم تر میخ های مصلوب کردنت را می کوبم
مرا ببـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخش
گاهی می شود که از بین هزاران کودکی که زاده می شود یکی چنان بزرگ و
والا است كه گویی برای هزاران سال ظرفیت زمین برای تحمل چنین کسانی را
پر می کند
چنین کسانی را انسان می نامند
چنین کسی را کورش بزرگ می نامند
ناول یا نوول یک واژهی فرانسوی است که با ناوّلا در زبان ایتالیایی مترادف است. این کلمه در حیات خود تحولات زیادی را از سر گذرانده است.
در ابتدا به قصههای کوتاه هجوآمیز و هزلگونهای گفته میشد که در قرون وسطا رواج داشت و مانند ناوّلا،
قصههای دکامرون یا حکایتهای کانتربری را در بر میگرفت.
بعدها با پیدایش رمان، ناول برای گزیدهی رمانهایی که در متون درسی نقل میشد به کار رفت.
سپس هنری جیمز، نویسندهی امریکایی از داستانهای بلند خود تحت عنوان ناول نام برد.
در زبان فارسی ناول معمولا برابر داستان کوتاه، داستانی که نویسنده چند تن را در تلاش و کوشش یا مسأله ٔ بغرنجی نشان میدهد
و از آن نتیجه ای مشخص میگیرد. نوول نویسی بخشی از ادبیات محسوب میشود.استفاده میشود.
از حیث ساختار، ناول داستانی را گویند که بر محور حادثهای مرکزی و واحد قرار گرفته باشد و نقطهی اوج داستان
معمولا به طرزی دور از انتظار خواننده رخ میدهد.
البته ناول شبیه رمان است اما مسایلی که در آن مطرح می شود، کوتاه تر و با شاخ و برگ کم تر بوده ولی دارای سبک و هدف محکمی است
مادر ای پرواز نرم قاصدک
مادر ای معنای عشق شاپرک
ای تمام ناله هایت بی صدا
مادر ای زیباترین شعر خدا
مادر :
تنها تو می دانی که غم نبودنت ، با دل خوکرده ام به تو با من چه می کند .
تنها تو می دانی که اشک هایم فقط قطره هایی از سیل غم درونم هست که از چشمانم سرریز شده ست
عزیزم ، خواهرم ، مهربانم :
تو می دانی که چقدر دوستت دارم .
شنیدن فوت مادر گرامیت مرا بهت زده کرده .
کاش کاری از دستم برمی آمد و چاره ای برای اشک هایت داشتم .
جز دعا و دعا و دعا کاری از دستانم نمی آید
برایت آرزوی صبر و روزهای بهتری دارم
این نیز بگذرد
تعداد صفحات : 3