خیابان هایی هستند گسترده تن ،
آرام و خلوت و زیبا، با پیاده روهایی رنگین از فرش برگ و سپاهی صف زده از درختان سپیدار
نه آغاز دارند نه انتها
از چهار راهی زاده می شوند و به چهار راه دیگ ادامه دارند اما تمام نمی شوند
پاییز که می شود عاشق وعشوه گر
زمستان ملیح و لطیف
بهار شوخ و طناز
و تابستان داغ و تبدار
به آغوش خود دعوتت می کنند
معتاد عطر تنشان می شوی
معتاد به هم آغوشی اشان می شوی
در نگاهت ، روی پیرهنت ؛ لای موهایت ، روی پوست صورتت ،ذره ذره اش به تو می چسبد
دریای تنشان به امواج افکارت مجال آشفتگی می دهد ، به اشک هایت مجوز ورود .
تمامت را در خود می کشند
تو هم می شوی جزیی از پیکرشان
آن ها هم بی تو خیابان نیستند
آن ها هم محتاج گام هایت می شوند
آوخ ............
من خیابان خویش را گم کرده ام