چشمانت را ببند و دریایی را در خیالت بساز که امواج خروشانش با سر به صخره می کوبد
صخره را ببین چه آرام مانده و صبوری می کند . من آن جا نشسته ام ، تو هم نشسته ای
چشمانت را ببند برایت آواز خواهم خواند .
آن جا کسی نیست جز من و تو
صدایی نیست جز فریاد امواج و صدای آواز من
که فقط برای تو می خوانم .
یکی از شعرهایم را که فقط برای تو سروده ام :
« در رویاهای بی عبور ،
در کوه های مه گرفته
به انتظار نشسته ام
من در میان باغ
من لابه لای سنگ های رودخانه ،
من در آشیانه ی کلاغی روی بلندترین شاخه ی صنوبرها
من لای چمن های باغ به انتظار توام
هر جا که قدم گذاشته ای،
هرجا که نگاه کرده ای ،
همان جا بوده ام تو را دیده ام
تو را بوده ام »
این همان لحظه ای ست که می خواهم تا ابد بماند .
چه غم اگر فقط در رویاست .
چشمانت را ببند و در ذهنت کلبه ای را در اعماق دستان کوهستانی بکر و سر سبز آماده کن .
تا پس از سیاهی آسمان آن گاه که دیگر نتوانستم بیدار بمانم و آواز بخوانم مرا به آنجا ببری .
مرا ببر و نگذار در حسرت این رویا تنها بمانم .