....آن روزها....
گفته بودی مبادا مرا رها کنی
وقتی نمی بینمت
کوچه ها تنگ می شوند و نفسم بالا نمی آید
و خیابان ها همراه نبودنت راه می افتند و دورتر می شوند
هرچه می روم تمام نمی شوند
گفته بودی دستم که در دست توست
دنیا باغچه ی کوچک مادربزرگت می شود و من درخت گردویش
مثل عکست زیر همان درخت تنومند گردو وقتی که چهارساله بودی
با همان دستی که در دستم گرم شده بود
انگشت گذاشته بودی روی صورتت در عکس
لب هایت که نه چشمانت هم می خندید
چقدر عاشق آن خانه بودی
می گفتی که این خانه روح توست
راستی در آن عکس تو چقدر کوچک بودی
پاک و پرنشاط
و درخت چقدر بزرگ بود
آرام و صبور و عاشق
....دیروز ....
من هستم
تو نیستی
از کوچه های تنگ می گذرم نفسم بالا نمی آید
از خیابان ها ی انتظار می گذرم تمام نمی شود
عکس کودکی ات در خانه ی مادربزرگت ماند
عکس امروزت در دستان من
چقدر عکس کودکی ات شده ای تو
اندام کودکانه ات بزرگ می نماید
اما خرد مانده ای
نه پاک و پرنشاط
....امروز....
خانه را چوب حراج می زنی
......ساعتی بعد ......
روحت را .........نه ببخش خانه را فروختهای
درخت گردوی خانه ی مادربزرگت را قطع می کنند
و من
تمام می شوم
دیگر
در خیابان انتظار ، نمی دوم بی فایده ست
راه نمی روم ، خسته ام
خانه ای خریده ام و هر روز از پنجره اش عابران خسته را می شمارم
از حال و روزشان اندوه می خرم ، غصه می خورم .
........فردا........
همچنان پای پنجره نشسته ام
باز هم شمارش ناتمام
دیدار درد چهره ها
ناگهان
تویی
اینجا میان چهره های درد
در انتظار کسی مثل خود
باورم نمی شود !
تو اینجا چه می کنی ؟!
چشم تو ، نگاه من
نگاه تو ، چشم من
«کوه اگر به کوه نمی رسد ؛ آدم ها به هم می رسند »
این را مادربزرگت می گفت و تو با نگاه پرشرارت در چشم های من می خندیدی
آدم ها چه زود به هم می رسند !!!
حتی
درخیابان های ناتمام انتظار