ساقه های ترد و خشک .... میان تهی و بی بار .
رد تیغ خورشید در واپسین لحظات بیداری بر تن پوسیده ی صحرا ..
چه دردها ، چه تلخی ها ، بی ثمری از ثمر .
احساس می کنی همه ی آنچه داری ، ناداری ست .
می یابی که دست هایت پر از باد ست .
تنت رنجور و بی تاب ست .
روزهایی که سرمست می شوی از نسیم خواهش و لذت های فریبا و
آخر هفته هایی که یادت می افتد به مهدی و « آقا بیا ».
ماه هایی که بی خود از شهد شراب خواستن های پوچی
چشمانی که برق هوس دارد
آغوشی که حرم گناه دارد
و به یک باره در سه شب یادت می افتد که قرآنی غریب را در قفسه ی متروک کتاب ها بیابی
و بر سر بگذاری ؛ ناله ها و مویه ها و ...
که گناهانت بخشیده شود و سر و تن به آب دیده بشویی .
که سرنوشت یک سالت به خوبی نگاشته شود .
گویی جز این کاری از دست این کتاب برنمی آید .
به من بگو پس چرا دوباره همان آش می شود و همان کاسه ؟؟؟!!!!
راه این نیست گرانمایه تن
راه در زیر پوست خود تو نهفته ست جایی در قلبت .
کافی ست به جای آن که هرسال مثل اسب عصاری گرد دایره ای بیهوده بگردی
خط راست را امتداد نگاه قلبت کنی .
« حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم / خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم »