اگر خانه مان دیرگاهی است ویرانه ی بوم آشیان شدست ؛ گله ای نیست ؛ ما خود به ویرانیش تن دردادیم . ما خود نابودیش خواستیم .
شاید در خویش گریستیم ؛ شاید در خیال فریاد زدیم و نفرین ها نثار کردیم ٬ اما چه سود ؟
چه سود که در سودا فریاد زنیم ؟
خورشید خوشبختیمان در خونابه ی خویش نشست و نای برخاستنش نبود؛ ما دیدیم ٬ آه کشیدیم ٬ اما چشم خویش بستیم و اشک هایمان را گذاشتیم تا در سوگش ببارانیم!!!
مرهم نشدیم و نوشدارویمان را برای روز مبادا گذاشتیم!!!
خورشید مرد و هنوز روز مبادا نیامده است !!!
به شب عادت کرده ایم . به نفرین فرستادن در دل خویش و ناسزا گفتن به روزگار عادت کرده ایم . به ناله ی جغد ویرانه .
و یادمان رفته است که خورشید برای چه برمی خاست ٬ رسمش بود یا عاشق بود ؟ عاشق خانه ای که روزی جایگاه نور بود و فریدون و آرش
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
آدم ها بلاخره یک روزی ، یک جایی در یک لحظه تمام می شوند . نه که بمیرند .... نه . جوهر احساسشان تمام می شود .(ناظم حکمت ) .... من هنوز جوهر احساسم تمام نشده ، بغض می کنم ، اما گریه نمی کنم ، می نویسم .
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت
کدهای اختصاصی