من در پی زنده بودنم مجبور بوده ام زندگی کنم .
در اثنای این زندگی ،از لای لغت نامه ای کهنه که بو ی نا می داد ؛
واژه ی آدمیت را ،
واژه ی صداقت را ،
واژه ی وفاداری و عشق را
بیرون کشیدم و با درنگ نگاهشان کردم
هیچ کدامشان را جایی نخوانده ام
جایی ندیده ام
از کسی نشنیده ام .
دنیای ما دنیای دیگریست
قدیم ترها
آن هنگام که انسان هنوز نمرده بود
و سبزی درخت ، روحش بود
و جویبار ، صدایش
آن هنگام که
واژگان عاشقانه بردگی می کردند احساس را
عشق و وفاداری مفهوم آدمیت بود
وحتی بیشتر
تصویرش بود .
من به خود آموختم ؛ آدمیت ،
عاشق بودن ست .
مهرورزی بی حد وحصر ، بی توقع و بی ریاست.
هر چند اگر گمان برند که دیوانه ام ؛ که ابهلم .
من این ابله بودن را ترجیح می دهم به این که هم رنگ جماعت شوم