غزل می سرایی
روح می دهی ، زنده می شود تنم
آب می شوی ، گیاه عشق من جوانه می زند
نسیم می شوی ، رقص می کند حریر حس من
چه می کنی تو با دلم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معبر تو می شوم عابر غریب من .
عبور نکن بمان ، باز هم سخن بگو ، باز هم غزل بخوان
غزل می سرایی
روح می دهی ، زنده می شود تنم
آب می شوی ، گیاه عشق من جوانه می زند
نسیم می شوی ، رقص می کند حریر حس من
چه می کنی تو با دلم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معبر تو می شوم عابر غریب من .
عبور نکن بمان ، باز هم سخن بگو ، باز هم غزل بخوان
در خیال همه چیز زیباست .
من در خیال خود از آتش نگاهت شعله می کشم ، می سوزم ، دم نمی زنم.
من در خیال خود ، از شراب لب های تو شعر می نوشم ، مست می شوم .
من در خیال خود ، از نوازش دستان تو داستان می سازم ، سیر نمی شوم .
من در خیال خود ، پا به پای تو تا انتهای خواستن می روم ، می میرم ، زنده می شوم .
هر چه هست بگذار باشد خیال شیرینی ست ، بیدار نمی شوم
لحظه ها گذشت و در عشق تو خویش را پیر یافتم .
مهم نبود که جوانیم رفت ؛ این مهم بود که تو بدانی عاشقت هستم .
دانستی یا نه نمی دانم ؛ دنیا که فهمید .
و چه دردناک بود که تو هم به خودت همین ها را می گفتی
نه من فهمیدم حرف قلبت را نه تو خواندی نگاهم را .
از کنار هم گذشتیم ؛ اما از هم نگذشتیم .
نه خواستیم ٬ نه توانستیم همدیگر را با دیگری ببینیم .
اما نشد که با هم باشیم چــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟؟ چه چیز محال می نمود ؟
شکستن غرور ؟ کاش می شکستیم غرورمان را به جای خود
کاش فریادمان بی صدا نبود ؛ در نگاه نبود ،
نگاهی که آن هم یا در آسمان بود یا روی زمین .
حالا به پروانه ها ، پرنده ها حتی قاصدک حسودیم می شود
بال بسته ام به خود اما چه سود ؟
روحم مدتهاست که پرواز کرده
من از موسیقی باد برای خواندن عاشقانه هایی که نمی توانم زیر گوشت زمزمه کنم یاری گرفته ام .
من از دستان باد برای نوازش گونه ات به جای دستانم که حقی ندارند ، مدد جسته ام .
من از باد خواسته ام در مسیری که تو می روی هر روز پا به پای تو بیاید به جای پاهایم
که از همپا شدن با تو محروم ست .
من از باد خواسته ام ترا مستانه به آغوشش کشد به جای من .
من این ها را به باد التماس کرده ام .
فردا و فرداها که می روی ببین باد چه می کند با تو .
چنان که تو کرده ای بامن ..
دلم را بر باد داده ای
من در پی زنده بودنم مجبور بوده ام زندگی کنم .
در اثنای این زندگی ،از لای لغت نامه ای کهنه که بو ی نا می داد ؛
واژه ی آدمیت را ،
واژه ی صداقت را ،
واژه ی وفاداری و عشق را
بیرون کشیدم و با درنگ نگاهشان کردم
هیچ کدامشان را جایی نخوانده ام
جایی ندیده ام
از کسی نشنیده ام .
دنیای ما دنیای دیگریست
قدیم ترها
آن هنگام که انسان هنوز نمرده بود
و سبزی درخت ، روحش بود
و جویبار ، صدایش
آن هنگام که
واژگان عاشقانه بردگی می کردند احساس را
عشق و وفاداری مفهوم آدمیت بود
وحتی بیشتر
تصویرش بود .
من به خود آموختم ؛ آدمیت ،
عاشق بودن ست .
مهرورزی بی حد وحصر ، بی توقع و بی ریاست.
هر چند اگر گمان برند که دیوانه ام ؛ که ابهلم .
من این ابله بودن را ترجیح می دهم به این که هم رنگ جماعت شوم
تعداد صفحات : 18