عاشق که باشی چه فرق می کند که از کدام جغرافیا برخاسته ای .
چه فرق می کند در چه صفحه ای از تاریخ گیر کرده ای .
عاشق که می شوی یک جا نمی مانی بی قرار می شوی ، می روی دوباره باز می گردی .
زیر باران کنار خیابان که می ایستی ،
ماشین ها که می روند ؛
هیکلت را که زیر گل می برند تو می خندی ، ناسزا نمی گویی .
کثیف نمی شوی ، بوی خاک نم خورده می گیری .
پای پنجره ی اتاقت منتظر عبور نوازنده ی دوره گرد می مانی ؛
در اوج احساس همراه نت هایش می خندی ، با زخم آرشه اش گریه می کنی ،
مهم نیست اگر صدای ناخراشیده ی نان خشکی هم در آن میانه بلند شود و مثل صدای ناخن روی شیشه آزارت دهد.
مهم نیست که این نوای زیبا برای دل تو نواخته نمی شود ،
همین که می شنوی ،طرح یاس های روی دامنت باز می شود .
گام هایت عطر می پراکند .
نگاهت برق می زند .
فلسفه ی نگه داشتن پرنده در قفس ، بی ارزش می شود به اندازه ی ارزنی خرد .
غار غار کلاغ را می فهمی ، نوای بلبل که جای خود دارد ..
عاشق که باشی شاعرانه گیسوی بهار و خزان را به هم می بافی .
در عاشقی همه چیز واژگونه می شود ؛ شاید نه ، تازه همه چیز جای خود می افتد .
شعرهایت در خزان گل می کند در زمستان تب می کنی .
از شوق گریه می کنی و غم هایت را لای خنده می پیچی .
می بینی ؟ عشق معجزه می کند .
فقط کافی ست قلبت را بگشایی تا از آن عبور کند .
نپرس چطور . راهش آسان ست .
قلب جای تنفر نیست .
جای کینه نیست .
آن ها را که بیرون کنی ...
امام عشق ظهور می کند .