loading...
خاربن ( ادبی )
مریم بازدید : 420 یکشنبه 20 اردیبهشت 1394 نظرات (2)

عاشق که باشی چه فرق می کند که از کدام جغرافیا برخاسته ای .

چه فرق می کند در چه صفحه ای از تاریخ گیر کرده ای .

عاشق که می شوی یک جا نمی مانی بی قرار می شوی ، می روی دوباره باز می گردی 

زیر باران کنار خیابان که می ایستی ،

ماشین ها که می روند ؛

هیکلت را که زیر گل می برند تو می خندی ، ناسزا نمی گویی .

کثیف نمی شوی ، بوی خاک نم خورده می گیری .

پای پنجره ی اتاقت منتظر عبور نوازنده ی دوره گرد می مانی ؛

در اوج احساس همراه نت هایش می خندی ، با زخم آرشه اش گریه می کنی ، 

مهم نیست اگر صدای ناخراشیده ی نان خشکی هم در آن میانه بلند شود و مثل صدای ناخن روی شیشه آزارت دهد.

مهم نیست که این نوای زیبا برای دل تو نواخته نمی شود ،

همین که می شنوی ،طرح یاس های روی دامنت باز می شود .

گام هایت عطر می پراکند .

نگاهت برق می زند .

فلسفه ی نگه داشتن پرنده در قفس ، بی ارزش می شود به اندازه ی ارزنی خرد .

 غار غار کلاغ را می فهمی ، نوای بلبل که جای خود دارد .. 

عاشق که باشی شاعرانه گیسوی بهار و خزان را به هم می بافی .

در عاشقی همه چیز واژگونه می شود ؛ شاید نه ، تازه همه چیز جای خود می افتد .

شعرهایت در خزان گل می کند در زمستان تب می کنی .

از شوق گریه می کنی و غم هایت را لای خنده می پیچی .

می بینی ؟ عشق معجزه می کند . 

فقط کافی ست قلبت را بگشایی تا از آن عبور کند . 

نپرس چطور . راهش آسان ست .

قلب جای تنفر نیست .

جای کینه نیست . 

آن ها را که بیرون کنی ...

امام عشق ظهور می کند .

                                                                                                                                                         

مریم بازدید : 461 چهارشنبه 09 اردیبهشت 1394 نظرات (3)

پرده های آویخته ، در مسیر باد می رقصند ، روی حریر موج هایش خیره می مانم . 

نشسته ام روی صندلی چوبی پیری که با هر حرکت من مدام ناله می کند ؛

در اتاقی که تنها همین پنجره ی رو به باغ همسایه حرفی برای گفتن دارد .

دیوارها ، برهنه از قاب های غرور ،

پوشیده از رنگی مه گرفته که گمان کنم خیلی سال ها پیش به رنگ خورشید بوده ست . 

سکوت اتاق ، صدای باد ، همهمه ی باغ و کلاغ و رقص پرده های آویخته ......

من و این همه چیزهای وسوسه انگیز که دعوتم می کند به غرق شدن در خاطرات دور 

لای امواج پرده غرق می شوم 

من که آن ته ، دفن می شوم ؛ باد می ایستد صداها می میرند و زمان هم می ماسد .

همه چیز در ذهنم به هم آغشته می شود ، می شوم مثل تابلوی رنگ و روغنی که رنگ هایش از بالا شُره گرفته است 

مثل صورت آرایش کرده ی زنی بی چتر ، زیر بارانی تند ..

گیج و تلخ در محاصره ی تکرار دایره گون اشباح ناخشنودی ها .

و اشک با گام های سوزنده اش ، که دعوت شده و ناشده همیشه مهمان ست .

آدم های ریز و درشت ، ظلم ها و ناجوانمردی ها .... همه و همه 

باید آزاد شد ، بی قید شد .

شاید وظیفه ی بادی که می وزد همین ست ؛ به من بیاموزد رها باشم 

شاید وظیفه ی پرده همین است ؛ به من بگوید تا وقتی که آویخته به گذشته ام ، رهایی ممکن نیست . 

شاید ....


مریم بازدید : 543 سه شنبه 04 فروردین 1394 نظرات (8)

 گام هایی که برمی دارد عمر ، پرسشی از تو نمی پرسد که بماند یا نه .

دستی که برای نقش کشیدن خطوط تجربه به صورتت برمی دارد روزگار ،

از تو نمی پرسد که خوشت می آید یا نه .

و فرشته ی مرگ هم که بال هایش را بر سرت می گسترد ، باز از تو نمی پرسد که می آیی یا نه 

در میان این همه زور و اجبارها و به حساب نیاوردن ها اما چیزهایی ست که بدجور به دلت می نشیند.

نسیم عشق که می وزد ، قلب تو را که با خود می برد ، دیگر برایت مهم نیست که از تو بپرسد یا نه 

مهم تویی که پاسخت " نه " نیست .

دانسته یا ندانسته تسلیمش می شوی انگار تازه می فهمی که چقدر محتاج چنین حسی بودی 

مثل خسته ای که تا ننشسته است نمی فهمد که چقدر خسته بوده .

مثل آدم روزه ای که تا نخورده نمی داند چقدر نیازمند بوده است .

اما بیشتر وقت ها عشق را گم می کنیم .

عشق را پوستی می کنیم بر تن هوس هایمان. 

 

مثل کودکی که عروسکش را با هیچ چیز عوض نمی کند ؛

اما روز دیگر ، عروسک پشت ویترین مغازه ای ، شیفته اش می کند .

من و تو نیازمند عشقیم 

نیازمند عشقی که جان بخش باشد نه جان فرسا 

عشقی که صاعقه شود و درخت پوسیده ی وجودمان را بسوزاند .

عشق راه فرار نیست ؛ عشق تنها راه ماندن است .

عشق فقط یک واژه نیست ؛ عمقی دارد ناپیدا

 ما نیازمند عشقیم 

عشقی که رهایمان کند 

از این لباس های کهنه و تنگی که دیگر ما را در خود جا نمی دهد .

باید جسارت برهنگی را داشت تا عشق پیراهنی به قامتمان بدوزد 

برای عاشقی جسارت کن و آماده باش

 

 


مریم بازدید : 401 یکشنبه 24 اسفند 1393 نظرات (4)

حال آدم های امروز حال بیماری ست که داروهایش را خریده اما حال خوردنش را ندارد 

یا شاید اعتقادی به شفابخشیش 

کنجی می خزد ، درد می کشد ، هر روز نزارتر و پژمرده تر می شود ، 

اما همچنان با تردید نگاه داروها می کند .

میان آهن پاره هایی کج و معوج آشیانه می کند .

در خیابان هایی دراز و بی اصل ونسب گام بر می دارد 

چشم هایش گرسنه و پرطمع ، طعمه های هوسناک می جوید ، سیر نمی شود

باز آزرده و خسته در میان آهن پاره ی کج و معوجش باز می گردد .

خاطره هایش را آلبوم می کند مخصوص روزهای تعطیل .

عکس ها را دوست دارد .

انگار زیبایی در حافظه ی نگاهش نمی ماند .

فقط در عکس ها تنها نیست 

فقط در عکس ها همه لبخند می زنند .

دست هایش آلوده ، پول هایش کثیف ،

نورها تاریک ،

صداها گوش خراش

رستگاری دور 

رهایی محال 

مریم بازدید : 541 شنبه 02 اسفند 1393 نظرات (2)

مادرم صدا زد : مریم !

این پول ، زود بردار و نان بخر

پول ها داخل مشتم ، فکر شیطنت در سر

سبک ، می دویدم نرم و آزاد

مثل بادبادک در باد ،

خندان و بی خیال و شاد ..

می دویدم کسی را نمی دیدم

عطر گل ها را نمی بوییدم 

می دویدم و چاله ها را نمی دیدم 

پای من می غلتید و زمین می خوردم 

بلند می شدم با اشک و همراه  آن خنده 

اسکناس های پاره و به خاک آلوده .

راه را نمی فهمیدم زمان را و درد را هم .

نمی شنیدم صدای پیرزنان را که می گفتند :

آی بچه کجا می روی به این تندی ؟!

فقط صدای هم سالگان بود در گوشم .

می دویدم همچون باد

جیغ بود و خنده و فریاد ..

اوج سرمستی و بی قیدی 

نانوایی پایان این مستی ..

صف بود و انتظار و بی تابی 

نوبتم می شد ؛ با غرغر فروشنده

خشم او از پول های پاره و کهنه  

نان های داغ روی دستانم

پوستم را می سوزاند ...  

بوی عطرش آتشی در دلم می رویاند..

زمان می گذشت و کم کم آن شادی هم 

گرسنه بودم و بوی نان می خزید در جانم 

خسته بودم و خوردنش می چسبید ..

جدا می شدیم از هم ، میان راه ،

کم کمک .. می شدیم اندک

باقی راه تنها ، ساکت و خلوت .. 

سوزش زخم هایم از چاله های لعنتی

داغی نان ، راه طولانی ...

بوی نان ، دل پذیر بود و من تنها

تا به خانه برسم نصف نان ها بود در دستم..

نصف زندگی را خورده بودم ، نمی دانستم 

 

                                                                            

 

 

تعداد صفحات : 18

درباره ما
Profile Pic
آدم ها بلاخره یک روزی ، یک جایی در یک لحظه تمام می شوند . نه که بمیرند .... نه . جوهر احساسشان تمام می شود .(ناظم حکمت ) .... من هنوز جوهر احساسم تمام نشده ، بغض می کنم ، اما گریه نمی کنم ، می نویسم .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 89
  • کل نظرات : 140
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 49
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 393
  • بازدید ماه : 292
  • بازدید سال : 13,165
  • بازدید کلی : 234,133
  • کدهای اختصاصی
    MeLoDiC

    جاوا اسكریپت